کد خبر: ۶۹۱۴
۰۲ آبان ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۰

نخستین ساکنان محله جاهدشهر چادرنشین بودند!

خانواده محمدزاده اولین ساکن محله جاهدشهر است. در واقع اولین خانه، اولین تولد، اولین فوت، اولین ازدواج و اولین سفر مکه در محله جاهدشهر مربوط به این خانواده است.

مشهد دارای محلات قدیم و جدید بسیاری است؛ محلاتی که به‌مرور زمان، هویت و ساختار مستقل خود را به‌دست آورده‌اند. بسیاری از محلات قدیمی مشهد، پیرامون اشخاص، اتفاقات و مکان‌های مهم تشکیل شده و گسترش یافته است. برای مثال هسته اولیه محله خواجه‌ربیع در اطراف آرامگاه خواجه‌ربیع به‌وجود آمد.

بیشتر محلات قدیمی دارای چنین سابقه و هویت تاریخی‌ای هستند. درکنار محله‌های قدیمی، محلات جدیدی نیز شکل گرفته‌اند که با همت و تلاش ساکنان اولیه آن، رونق و آبادانی یافته‌اند. محله جاهد شهر جزو معدود محلات جدیدی است که ساختار و هویت مستقل خود را مدیون ساکنانش است؛ جهادگرانی که با همت و تلاش خود، بیابانی را به شهر تبدیل کردند.

محمدعلی محمدزاده، نخستین ساکن محله جاهدشهر، جهادگری است که به‌همراه خانواده‌اش پنج‌سال را تک‌وتنها در مکانی که به قول خودش بیشتر شبیه بیابانی بی‌آب‌و‌علف بود، ساکن شد و بعد‌ها با کمک دیگر جهادگرانی که به او پیوسته و در محله ساکن شدند، تلاش بی‌وقفه‌ای برای گسترش و توسعه محله جاهدشهر انجام داد.

خانواده محمدزاده که با اولین تولد، اولین فوت، اولین ازدواج و اولین سفر مکه، رکورد اولین‌های محله جاهدشهر را از آن خود کرده‌اند، از سال‌۷۳ ساکن محله شده و تا امروز شاهد گسترش و توسعه هر‌روزه آن بوده‌اند. پدر خانواده، گوشه‌هایی از خاطرات آن روز‌های محله را برای ما بیان می‌کند.  

 

اولین خانه‌مان چادر بود!

سال‌۱۳۴۴ در قوچان به دنیا آمدم. بعد‌از گرفتن مدرک سوم راهنمایی به استخدام جهاد سازندگی درآمدم و در بخش‌های مختلف (راننده بولدوزر، کامیون، کارمند جهاد و...) مشغول به‌کارشدم. بعد از آن به پیشنهاد خانواده ازدواج کردم. چندسال اول را مستأجر بودیم. مستأجری و اسباب‌کشی از یک مکان به مکان دیگر خیلی سخت بود.

به‌دلیل حضورم در جبهه و دوربودن از خانواده، همیشه خانه دربست اجاره می‌کردم. باوجوداین، همیشه موضوعی برای اختلاف و مشاجره وجود داشت. بعد‌از چندسال مستأجری و دردسر‌های آن به آستان‌قدس مراجعه کردم تا زمینی خریده و خانه‌ای بسازم، اما به‌دلیل موقوفه‌بودن و شرایط دشوار خرید زمین، از این کار منصرف شدم.

مدتی بعد جهاد سازندگی اعلام کرد زمین‌هایی را به‌صورت اقساطی واگذار می‌کند. این زمین‌ها در قطعات ۲۰۵ متری با قیمت ۳۰۰ هزار تومان با اقساط ماهیانه در‌اختیار متقاضیان قرار می‌گرفت. سال‌۱۳۷۰ با مراجعه به جهاد سازندگی، فرم‌های خرید زمین را تنظیم کردم و فروردین‌۱۳۷۳ زمین را تحویل گرفتم.

چون روز سیزده، نزدیک بود، با موافقت خانواده تصمیم گرفتیم روز طبیعت را در زمین خودمان بگذرانیم. زمین وسط بیابان بی‌آب‌و‌علفی قرار داشت که گاه‌گداری گله‌های گوسفند و چوپانان از اطراف آن عبور می‌کردند. همان روز سیزده به‌صورت تفریحی شروع به کندن پی زمین کردم. فردای آن روز قضیه را جدی‌تر گرفتم و با استخدام چند کارگر و بنّا شروع به پی‌کنی کردم.

شب که به خانه برگشتم، متوجه شدم مشاجره‌ای بین دخترم و دختر صاحبخانه به‌وجود آمده و صاحبخانه به دخترم توهین کرده است. خیلی به من برخورد. گفتم خانه خودمان باشیم، هر چقدر هم سختی بکشیم، بهتر از این است.

شبانه از آن خانه اسباب‌کشی کردیم و در زمین خودمان چادر زدیم. فردای آن روز با جدیت کار را ادامه دادیم و بعد‌از ۱۰‌روز اتاقی ساختیم که شرایط اولیه را برای سکونت دارا بود، اما به‌محض تمام‌شدن خانه، مأموران شهرداری منطقه‌۱۰ آمدند و گفتند خانه در مسیر خیابان است و باید خراب شود. شهرداری با پرداخت همه هزینه‌ها، خانه را خراب کرد. آن‌ها ظرف چند روز نقشه خیابان‌ها و قطعات زمین را مشخص کردند و همین زمینی را که در آن ساکن هستیم، به ما تحویل دادند.

 

خانواده محمدزاده، نخستین ساکنان محله جاهدشهر ابتدا در چادر زندگی می‌کردند

 

اولین تولد در محله    

با مشخص‌شدن محدوده زمین، نقشه‌کشی و ساخت خانه جدید را دوباره شروع کردیم. چون این منطقه خارج از محدوده شهری و در محلی پرت و دور‌افتاده قرار داشت، شهرداری با دادن تسهیلات و امتیازات جدید برای مسکونی‌شدن منطقه تلاش می‌کرد. با‌وجوداین بعد‌از اسباب‌کشی ما به خانه جدید، چهار‌تاپنج‌سال ما تنها ساکنان (جاهدشهر) بودیم.

زمان سکونت در خانه جدید، همسرم باردار بود و ما منتظر به‌دنیا‌آمدن فرزندمان بودیم. یک‌شب همسرم دچار درد شدیدی شد و من متوجه شدم که تولد بچه نزدیک است. با اورژانس تماس گرفتم، ولی تابلویی نبود تا بتوانم نشانی بدهم؛ گفتم می‌آیم سرِ شهرک کوشش می‌ایستم، از آنجا با هم بیاییم. خلاصه با زحمت، همسرم را به بیمارستان رساندیم و بچه به دنیا آمد و این اولین تولد در محله (جاهدشهر) بود.   

 

اولین وفات و اولین ازدواج در محله

 متاسفانه ۴۰ روز بعد از تولد فرزندم، مادرش به‌دلیل بیماری فوت کرد و اولین فوتی محله را از همین مکان تشییع کردیم. مدتی بعد‌از فوت همسرم با همسر دومم (همسر فعلی) ازدواج کردم و این اولین ازدواجی بود که در محله انجام شد.  

 

زندگی با اعمال شاقه  

به‌جز برق، محله امکانات رفاهی دیگری نداشت و برای برطرف‌کردن کوچک‌ترین احتیاج زندگی باید مشقات بسیار تحمل می‌کردیم. هر روز دو گالن بزرگ را ترک دوچرخه می‌گذاشتم و بعد‌از گذشتن از  مسیری ناهموار و سنگلاخ، خودم را به شهرک کوشش می‌رساندم. درِ خانه یکی از اهالی را می‌زدم، گالن‌ها را پر آب می‌کردم و دوباره همان مسیر را بر‌می‌گشتم.

بچه‌ها را هم با همین دوچرخه یا پای پیاده تا مدرسه‌شان در شهرک کوشش می‌بردم. از بس که برای تهیه نفت، نان و دیگر لوازم مورد‌نیاز مسیر طولانی را با دوچرخه طی کرده بودم، دیگر طوقه و لاستیکی برای دوچرخه نمانده بود تا اینکه سرانجام موفق به خرید یک ژیان قدیمی شدم.

تاریکی شب، حیوانات وحشی، سگ‌های ولگرد، سارقان و معتادان از‌جمله تهدیداتی بودند که ترس و نگرانی زیادی برای خانواده به‌وجود آورده بودند، اما خوشبختانه در‌کنار هم، همه این مشکلات را تحمل کردیم. گاهی فشار مشکلات و کمبود‌ها به‌قدری زیاد می‌شد که همسرم طاقتش تمام شده و گریه می‌کرد، اما در نهایت با صحبت‌کردن و گفتگو، ناراحتی را از دلش بیرون می‌آوردم.

به‌دلیل همین مشکلات و کمبود‌ها با‌وجود دادن امتیازات و تسهیلات، کمتر کسی حاضر به سکونت در این مکان می‌شد و سرانجام بعد‌از حدود پنج سال ما همسایه‌دار شدیم.   

 

خانواده محمدزاده، نخستین ساکنان محله جاهدشهر ابتدا در چادر زندگی می‌کردند

 

کبرایی که بزغاله مار از آب درآمد!

در این مدت، اتفاقات عجیب و ترسناک بسیاری هم رخ داد. یک شب که همه خوابیده بودیم، با شنیدن صدای خش‌خش و با ترس و نگرانی از خواب بیدار شدیم. بعد‌از جستجو متوجه شدیم صدا از داخل جعبه‌ای با درِ سنگین و فنری می‌آید. سرِ بزرگی شبیه سرِ مار کبری از داخل جعبه بیرون آمد و موجب وحشت ما شد، اما به‌دلیل سنگینی درِ جعبه، مار توانایی بیرون آمدن نداشت. به‌سرعت با آتش‌نشانی تماس گرفتیم. ماموران پس‌از سختی‌های فراوان بالاخره محل زندگی ما را پیدا کردند و آمدند. آن‌ها هم در ابتدا با دیدن سرِ آن موجود، خیال کردند مار کبری است؛ بنابراین با احتیاط کامل مار را بیرون آوردند، اما وقتی از جعبه بیرون آمد و دست و پایش را دیدیم، متوجه شدیم 
بزغاله ماری بزرگ است.  

 

داستان اولین سفر مکه 

بیشتر اقوام و دوستان با دیدن مشکلات فراوانی که در محل سکونت ما وجود داشت، اصرار داشتند خانه را فروخته و در جای دیگری ساکن شویم، اما ما پولی برای خرید خانه جدید نداشتیم. در همین زمان، یک شب که برای دیدن خانواده مادر همسرم رفته بودیم، در مسیر برگشت متوجه چمدان بزرگی شدم که وسط خیابان افتاده بود.

پیاده شدم و چمدان را برداشتم، داخلش را گشتم تا نشانه‌ای از صاحبش پیدا کنم، داخل کیف علاوه‌بر چند دست لباس، مقادیر زیادی طلا (معادل ۲۰۰ گرم) و یک دسته اسکناس صددلاری نیز وجود داشت. پس‌از گشتن فراوان، کارت گواهی‌نامه صاحب کیف را هم داخل یکی از جیب‌های پیراهن یافتیم که نشان می‌داد صاحب کیف کویتی است.

بسیاری از آشنایان وقتی ماجرای چمدان را شنیده بودند قصد داشتند مرا از یافتن صاحب آن منصرف و به نقل‌مکان از جاهدشهر تحریک کنند. اما من از روز بعد از یافتن چمدان، جستجو برای پیدا‌کردن صاحب کیف را آغاز کردم. به فرودگاه، کلانتری، سفارت کویت و هتل‌های بسیاری سر زدم. سرانجام بعد‌از ۱۰‌روز جستجو و پیگیری به من اطلاع دادند صاحب کیف در هتل الغدیر اقامت دارد.

وقتی کیف را به صاحبش رساندم، خانم کویتی صاحب چمدان خوشحال شد و به‌عنوان مژدگانی اسکناسی ۵‌هزارتومانی به من داد. هتل‌داری که همراه من به اتاق صاحب کیف آمده بود، به خانم گفت مبلغ مژدگانی خیلی کم است، اما من گفتم: همین پول که با رضایت داده برای من کافی است. به‌خاطر دردسر‌هایی که برای پیدا‌کردن صاحب کیف کشیده بودم، تصمیم گرفتم ۵ هزارتومان را نگه دارم و در زمان مناسب خرج کنم. دوسال بعد از این ماجرا یکی از دوستانم به من گفت: مکه نمی‌روی؟

به او گفتم: پول ندارم؛ اگر تو پولش را بدهی، می‌آیم. او به من گفت: نگران نباش، پول جور می‌شود. با اصرار دوستم، خودم و همسرم را برای رفتن به مکه ثبت‌نام کردم؛ درحالی‌که حتی یک‌قِران پول نداشتیم. چند روز بعد از ثبت‌نام به ما خبر دادند برای انجام مراسم طواف و خرید لباس احرام به دفتر حج برویم.

به آنجا که رفتیم، مامور ثبت‌نام به ما گفت: هزینه ثبت‌نام و وسایل مورد نیاز ۴‌هزار‌و‌۵۰۰‌تومان می‌شود. من هم همان ۵ هزار‌تومان مژدگانی را از خانمم گرفتم و به مامور حج و زیارت دادم و همان سال به‌همراه همسرم به سفر حج رفتیم و این اولین سفر حج از محله جاهدشهر بود.

 

ساختار و هویت جهادی محله جاهدشهر   

بعد‌از پنج‌سال کم‌کم خانه‌هایی در محله ساخته شد و جمعیت ساکن افزایش پیدا کرد. با‌وجوداین هنوز هیچ‌گونه امکاناتی وجود نداشت. بیشتر ساکنان جدید از بچه‌های جهاد سازندگی بودند که در عمران و آبادانی روستا‌ها و مناطق محروم شرکت فعالی داشتند. آن‌ها در اقدامی جهادی آستین همت بالا زدند و ساخت و عمران محله را آغاز کردند.

در مدت یک‌ماه، جدول‌گذاری خیابان‌ها و نصب تیر‌های چراغ برق و... انجام شد و با همین همت و همکاری جهادگرانه مسکونی‌شدن محله با سرعت ادامه پیدا کرد و با‌وجودی‌که محله جاهدشهر نسبت به شهرک‌های هم‌جوار ازجمله کوشش، قدمت کمتری دارد، خیلی سریع از حالت بیابانی خارج و با ساخت مسجد و دیگر اماکن عمومی به چهره‌ای شهری تبدیل شد.

به‌دلیل همین خدمات و تلاش‌های ساکنان جهادگر، محله جدید به نام محله جاهدشهر نام‌گذاری شد. در‌واقع ساختار و هویت محله جاهدشهر با ساکنانش چنان در‌آمیخته است که جداکردن آن‌ها از یکدیگر غیر‌ممکن است. چندسال قبل نیز شهرداری به‌دنبال تغییر نام محله بود که با مخالفت ساکنان جهادگر محله، این کار متوقف شد.  

 

خانواده محمدزاده، نخستین ساکنان محله جاهدشهر ابتدا در چادر زندگی می‌کردند

 

حفر خندق دور محله  

با‌وجود مسکونی‌شدن محل، بسیاری از امکانات از‌جمله امکانات آموزشی و تحصیلی هنوز به‌وجود نیامده بود. به‌دلیل دوری محله از مراکز آموزشی و نبود وسیله رفت‌وآمد، شرایط تحصیل برای دانش‌آموزان سخت بود؛ به‌همین‌دلیل در اقدامی جهادی تصمیم گرفتیم آموزش به دانش‌آموزان را خودمان انجام دهیم.

خانه یکی از همسایه‌ها به‌عنوان کلاس درس انتخاب شد و دونفر از جهادگران، آموزش به دانش‌آموزان را برعهده گرفتند تا آن‌ها دچار افت و عقب‌ماندگی تحصیلی نشوند.

یکی دیگر از ابتکاراتی که برای اولین‌بار در محله توسط جهادگران انجام شد، حفر خندق دورتادور محله برای حفظ امنیت و جلوگیری از نفوذ سارقان بود. با استفاده‌از بولدوزر و دیگر ماشین‌آلات، کانالی عمیق در اطراف محله حفر، خاک‌های کانال به‌صورت خاکریز انباشته و یک راه ورودی برای رفت‌و‌آمد اهالی در‌نظر گرفته شد؛ با این طرح دیگر هیچ سارقی جرئت آمدن به محله را نداشت.  

 

تا پایان جنگ در جبهه بودم   

بزرگ‌ترین افتخار زندگی‌ام، حضور در جنگ تحمیلی است؛ شانزده‌ساله بودم که آماده رفتن به جبهه شدم، اما پدر و مادرم مخالف بودند. از قوچان به مشهد آمدم و از‌طریق نیرو‌های مشهد اعزام شدم. بعد‌از پایان دوره آموزشی در بجنورد، به جبهه کردستان (پل دختر) اعزام شدم.

فرمانده با دیدن جثه و سنم با حضورم در جبهه مخالفت و دستور بازگشتم را صادر کرد. خیلی ناراحت شده بودم. به فرمانده گفتم: من به دستور رهبر به جبهه آمدم و تا ایشان دستور ندهند، به خانه نمی‌روم. فرمانده تحت تاثیر این حرف با ماندنم موافقت کرد.

همان‌جا فرمانده از من پرسید: رانندگی بلدی؟ من هم گفتم: فقط دوچرخه‌سواری بلدم. با آموزش ضربتی و سریع در مدت سه‌روز رانندگی موتور، ماشین و تانک را آموختم. چند روز بعد از آموزش رانندگی تانک، با نفوذ بین نیرو‌های عراقی، تانکی را برداشته و برای نیرو‌های خودی آوردم.

چون قدم کوتاه بود، نتوانستم پرچم عراقی بالای تانک را بردارم. بچه‌ها فکر کردند عراقی هستم و قصد توقفم را داشتند که با دیدنم از این کار دست کشیدند. زمانی که برای اولین‌بار به خط مقدم جبهه رفتم، با خودم عهد کردم تا جنگ تمام نشده، به خانه نروم مگر اینکه شهید شوم.

به مدت شش‌سال در تمام محور‌های جنگی غرب و جنوب و در عملیات‌های جنگی حضور داشتم. در کربلای ۴ و کربلای‌۵ فرمانده گردان بودم. در عملیات کربلای‌۴ که به‌دلیل خبرچینی عوامل نفوذی، عملیات لو رفت و تعداد زیادی از بچه‌ها شهید شدند، شاهد جنازه‌های بسیاری بودم که تکه‌تکه شده بودند.

بعد‌از عملیات بچه‌های امداد، تکه‌های بدن و اعضای شهدا را داخل چفیه گذاشته و به عقب منتقل می‌کردند. در یکی از همین عملیات‌ها، شهید حسینی‌محراب که از دوستان و هم‌رزمان قدیمی من بود، در چندمتری من با اصابت گلوله توپ به هوا رفت و به شهادت رسید.

جنگ، بدترین حادثه‌ای است که می‌تواند برای یک ملت اتفاق بیفتد؛ خوشبختانه مردم ما به‌دلیل داشتن روحیه شهادت طلبی و اطاعت از رهبری واحد امام (قدس) در این جنگ روسفید شدند و دشمنان جنگ‌افروز ما به سزای خیانت خود رسیدند.

تنها توقعم از نسل جوان، این است که بیشتر به یاد شهدا باشند و برای اهداف و آرمان‌های آن‌ها ارزش بیشتری قائل شوند. در وصیت‌نامه بسیاری از شهدا به حجاب، ایمان و دین‌داری تاکید بسیار شده و این وظیفه ماست که از آرمان‌های آن‌ها پیروی کنیم.  


* این گزارش پنج شنبه، ۲۶ فروردین ۹۵ در شماره ۱۴۱ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44